.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۲→
کلافه از بغض سمج ولجباز توی گلوم،ازروی مبل بلند شدم وبه سمت در رفتم.کلید خونه ارسلان واز جاکلیدی برداشتم وازخونه زدم بیرون...
باقدم های سست وبی جون،فاصله خونه خودم تاخونه ارسلان وطی کردم وکلید وانداختم توی قفل.دروباز کردم و وارد خونه اش شدم.
نگاه خیره ام روی خونه تروتمیز ومرتب شده اش ثابت موند...
یه هفته تمام کارمن این شده که هرروز بیام اینجا وهمه وقتم وتوخونه ارسلان بگذرونم.چندباری خونه اش وتمیز کردم...از درودیوار وپنجره وکف سرامیکابگیر تا توکابینتای آشپزخونه واتاقا وبالکنش!...گاهی اونقدر دلتنگش میشم که خودمم نمی دونم چجوری باید دلتنگیم ورفع کنم.برای رفع این دلتنگی هرروز به اینجامیام... خودش هرروز بهم زنگ میزنه اما...دلتنگی من با حرف زدن تلفنی رفع نمیشه!همون طورکه حرف زدن هرروزه من با خونواده ام دلتنگیم و از بین نمیبره...این روزا من منتظر ۵ تامسافرم!...یه مسافر به مسافرای قبلی اضافه شده...مامان،بابا،پانیذ ورضا..و ارسلان!...دلم برای همشون یه ذره شده...تایه هفته پیش،وقتی دلم برای خونواده ام تنگ می شدعطرنفس های ارسلان بهم می فهموند که تنهای تنها نیستم وهمین بهم امید می داداما حالا...!نبودن ارسلانم به دلتنگیام اضافه شده وتنهاتراز قبلم کرده...بارفتن
ارسلان،خیلی تنهاتر شدم...
طبق عادت این هفت روز،به سمت اتاقش قدم برداشتم.وارد اتاق که شدم،به سمت میز رفتم وروی صندلی روبروش نشستم...قاب عکس ارسلان درست روی میز جاخوش کرده بود...خیره شدم به عکس ارسلان...یه تی شرت سفید ساده پوشیده بود،بایه شلوارجین یخی...به دیوار تکیه داده بود و یه لبخند خیلی قشنگ روی لبش بود...نگاهش درست به روبروش بود...درست به سمتی که من نشسته بودم!حس می کردم داره به من نگاه می کنه...
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...خیره شده بودم به چشماش...
دلم برای چشمات تنگ شده ارسلان...دلم واست تنگ شده.
نگاهم روی چشمای مشکیش ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد...نگاه کردن به چشماش حتی توی عکسم،من ومعتاد می کرد...تواین چندروز که نبودنش وتجربه کردم،فهمیدم که چقدر وابسته اش شدم...برای رفع دلتنگیام پامیذاشتم تواین اتاق وزل میزدم به چشمای ارسلان...چشمایی که توقاب عکسم همون جذابیت همیشگی رو دارن...
قطره اشکی از چشمام جاری شد...دست دراز کردم وشیشه عطر ارسلان وکه دقیقا کنار قاب عکسش بود،برداشتم.
خداروشکر یادش رفت عطرش و باخودش ببره!...اگه این عطر نبود داغون تراز این که هستم می شدم...
شیشه عطرو به سمت بینیم بردم وباتمام وجود نفس کشیدم...این روزا که توتنهایی و دلتنگی می گذره،نفس کشیدن واسم سخت شده بس که این بغض لعنتی توی گلوم آزارم میده ولی...بوکشیدن این عطر تلخ راه نفسم وبازمی کنه...انگار بغض توی گلوم دربرابر بوی این عطر،کم میاره وبهم اجازه میده حداقل واسه چند لحظه هم که شده نفس بکشم!...
باقدم های سست وبی جون،فاصله خونه خودم تاخونه ارسلان وطی کردم وکلید وانداختم توی قفل.دروباز کردم و وارد خونه اش شدم.
نگاه خیره ام روی خونه تروتمیز ومرتب شده اش ثابت موند...
یه هفته تمام کارمن این شده که هرروز بیام اینجا وهمه وقتم وتوخونه ارسلان بگذرونم.چندباری خونه اش وتمیز کردم...از درودیوار وپنجره وکف سرامیکابگیر تا توکابینتای آشپزخونه واتاقا وبالکنش!...گاهی اونقدر دلتنگش میشم که خودمم نمی دونم چجوری باید دلتنگیم ورفع کنم.برای رفع این دلتنگی هرروز به اینجامیام... خودش هرروز بهم زنگ میزنه اما...دلتنگی من با حرف زدن تلفنی رفع نمیشه!همون طورکه حرف زدن هرروزه من با خونواده ام دلتنگیم و از بین نمیبره...این روزا من منتظر ۵ تامسافرم!...یه مسافر به مسافرای قبلی اضافه شده...مامان،بابا،پانیذ ورضا..و ارسلان!...دلم برای همشون یه ذره شده...تایه هفته پیش،وقتی دلم برای خونواده ام تنگ می شدعطرنفس های ارسلان بهم می فهموند که تنهای تنها نیستم وهمین بهم امید می داداما حالا...!نبودن ارسلانم به دلتنگیام اضافه شده وتنهاتراز قبلم کرده...بارفتن
ارسلان،خیلی تنهاتر شدم...
طبق عادت این هفت روز،به سمت اتاقش قدم برداشتم.وارد اتاق که شدم،به سمت میز رفتم وروی صندلی روبروش نشستم...قاب عکس ارسلان درست روی میز جاخوش کرده بود...خیره شدم به عکس ارسلان...یه تی شرت سفید ساده پوشیده بود،بایه شلوارجین یخی...به دیوار تکیه داده بود و یه لبخند خیلی قشنگ روی لبش بود...نگاهش درست به روبروش بود...درست به سمتی که من نشسته بودم!حس می کردم داره به من نگاه می کنه...
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...خیره شده بودم به چشماش...
دلم برای چشمات تنگ شده ارسلان...دلم واست تنگ شده.
نگاهم روی چشمای مشکیش ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد...نگاه کردن به چشماش حتی توی عکسم،من ومعتاد می کرد...تواین چندروز که نبودنش وتجربه کردم،فهمیدم که چقدر وابسته اش شدم...برای رفع دلتنگیام پامیذاشتم تواین اتاق وزل میزدم به چشمای ارسلان...چشمایی که توقاب عکسم همون جذابیت همیشگی رو دارن...
قطره اشکی از چشمام جاری شد...دست دراز کردم وشیشه عطر ارسلان وکه دقیقا کنار قاب عکسش بود،برداشتم.
خداروشکر یادش رفت عطرش و باخودش ببره!...اگه این عطر نبود داغون تراز این که هستم می شدم...
شیشه عطرو به سمت بینیم بردم وباتمام وجود نفس کشیدم...این روزا که توتنهایی و دلتنگی می گذره،نفس کشیدن واسم سخت شده بس که این بغض لعنتی توی گلوم آزارم میده ولی...بوکشیدن این عطر تلخ راه نفسم وبازمی کنه...انگار بغض توی گلوم دربرابر بوی این عطر،کم میاره وبهم اجازه میده حداقل واسه چند لحظه هم که شده نفس بکشم!...
۲۳.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.